در اوایل دوران تحصیل در نجف در حدود سال ۱۳۳۵ که تقریبا ۱۸ ساله بودم با یکی از طلاب مازندران به نام آقای رئوفی پیاده از نجف به کربلا میرفتیم. در بین راه با چند نفر دیگر از طلاب مازندران همسفر شدیم و طبق معمول برای سرگرمی و رفع خستگی داستانهایی بین همسفران رد و بدل میشد.
در ضمن صحبت درباره این مطلب که یکی از علما سابقا به نجاست کافر حتی اهل کتاب فتوی داده ولی بعد که برای معالجه به لندن رفته پس از برگشت فتوای خود را تغییر داده و به طهارت اهل کتاب فتوی داده، صحبت به اینجا کشید که چگونه و تحت چه شرایطی بعضی علما فتوای خود را تغییر میدهند. به این مناسبت یکی از همراهان این داستان را با آب و تاب و توضیحات مفصلی که شرایط حال اقتضا میکرد نقل کرد که با حذف بعضی جزئیات نا مناسب خلاصه آن چنین است:
پادشاهی دخترش بزرگ شده و درصدد تزویج او برآمده بود ولی دختر راضی به ازدواج نمیشد. پدر و مادر و سایر بستگان با او صحبت کردند و او راضی نشد. وزیر و سایر بزرگان دربار با او صحبت کردند فایده نبخشید علما و اهل فضل هم هر چه با او بحث و استدلال کرده و به ادله عقلیه و نقلیه متوسل شدند باز هم نتیجهای به دست نیامد. تا این که در اثر بحث و استدلالهای گوناگون دختر عاصی شد و با همه قهر کرد و ازکاخ و شهر بیرون رفت و به بیابان گریخت و مشکل تبدیل به بحران شد و همه از حل آن مایوس شدند.
تا این که یک چوپان کچل به در بار آمد و ادعا کرد که او میتواند دختر را به ازدواج راضی نموده و به کاخ برگرداند. دربانان به او نهیب زده و به او اجازه ورود به کاخ ندادند و با استهزاء باو گفتند علما و دانشمندان با ادلیه عقلیه و نقلیه نتوانستهاند او را راضی نمایند و همه به بنبست رسیدهاند و تو بی سواد کچل میتوانی او را راضی نموده و به کاخ بر گردانی؟ ولی کچل که رمز مشکل را دریافته بود با خواهش و تمنای بسیار اجازه ورود به کاخ را به دست آورد و به حضور پادشاه بار یافت و ادعای خود را مطرح کرد. پادشاه و درباریان و علما با تمسخر و استهزاء از او پرسیدند مشکلی که به دست این همه بزرگان حل نشده چگونه ممکن است به دست یک چوپان بی سواد حل شود؟ و بعد از اصرار زیاد کچل از او پرسیدند حالا برای رفتن به کوه و بیابان چه وسایلی باید برای تو فراهم شود؟ کچل گفت فقط یک کوله پشتی نان و ماست به من بدهید. کچل با یک کوله پشتی نان و ماست راهی کوه و بیابان شد.
سر مطلب این بود که دختر در کاخ متولد شده و در همان جا بزرگ شده و هیچ وقت از کاخ بیرون نرفته بود و در محیط زندگی خود به جز والدین خود و تعدادی کلفت و غلام اخته چیزی ندیده بود نه مرغ و خروسی و نه هیچ حیوان نر و مادهای. تفاوت بین زن ومرد را فقط به این میدانست که مرد ریش دارد و زن ریش ندارد و چبز دیگری ندیده و چون به بلوغ جنسی نرسیده بود به ذهنش هم خطور نکرده بود. کچل هم به فراست چوپانی سر مطلب را دریافته و راه حل مسئله در نظر گرفته بود.
کچل پس از مدتی گشت و گزار دختر را پیدا کرد و برای این که در اولین برخود از او نترسد و فرار نکند نقشهای کشید و بدون این که دختر متوجه او شود خود را در مسیر او قرار داد و همین که دختر در حال راه رفتن به او نزدیک شد خود را به او نشان داد و پا به فرار گذاشت. یکی دو بار که این نقشه اجرا شد دختر تعجب کرد و او را صدا زد و به او گفت چرا میترسی چرا فرار میکنی؟ کچل گفت من از دختر و زن میترسم و چون پدر و مادرم میخواستند من با یک دختر ازدواج کنم با آنها قهر کرده و به بیابان گریختهام دختر که خاطر جمع شده بود یک همدرد پیدا کرده به کچل گفت نترس و فرار نکن من هم مثل توام و چون پدر و مادرم اصرار کردهاند که من ازدواج کنم از آنها گریخته و به بیابان آمدهام.
وقتی دختر احساس کرد همدردی پیدا کرده به رفاقت با کچل علاقهمند شد و با هم رفیق و هم سفر شدند. کچل نان و ماستی آماده کرد و دختر که چند روز جز علف صحرا چیزی نخورده بود با او هم غذا شد. کچل هم با لطایفالحیل و ظرافت خاصی به بهانه ماست خوردن و ماست خوراندن چیزی به او نشان داد که به عمرش ندیده بود. دختر که تا آن وقت ندانسته بود که مرد و زن با هم چه تفاوتی دارند شگفت زده و خیره شد و مانند بچههای نزدیک به بلوغ که چیزی درباره مسایل مربوطه نشنیده و بدون این که دلیل آن را بدانند بدون خجالت به جنس مخالف نزدیک میشوند و با او اظهار دوستی و محبت میکنند، به کچل نزدیک و به او نگاه میکرد و خود را با او مقایسه میکرد و از او مطالبی میپرسید کچل هم آهسته آهسته به او نزدیک میشد و با او ور میرفت. تا این که تدریجا احساسات جنسی دختر تحریک شد و از معاشرت و بازی با کچل بدون این که دلیل آن را بداند لذت میبرد و بدون خجالت از او تقاضا میکرد که با هم نان و ماست بخورند کچل هم از این فرصتها استفاده میکرد و هر چه بیشتر با او ور میرفت و غریزه جنسی او را تحریک میکرد.
وقتی کچل مطمئن شد که احساسات جنسی دختر خوب تحریک شده، به طور واضح معنی و منظور از ازدواج را برای او بیان کرد و دختر که چشم وگوشش باز شده بود به معنی ازدواج پی برد و با مختصر تأملی فتوای خود را تغییر داد و قائل به جواز بلکه وجوب ازدواج شد و به شهر و کاخ پدر بر گشت و خود تقاضای ازدواج کرد وکچل پیروزمندانه به کاخ شاه رفت و ثابت کرد که او از همه علما اعلم است.
همان طور که اشاره شد من این داستان را حدود پنجاه سال قبل شنیدهام و طبیعتا امکان دارد بعضی جزئیات آن را فراموش کرده باشم هر که طالب تفصیلات بیشتر آن باشد به اهالی مازندران مراجعه نماید.