در سال ۱۳۵۳ که تقریبا یک سال از تاسیس مدرسه رسالت گذشته بود و من با شهید قدوسی که مدیر مدرسه حقانی بود، ارتباط ومذاکراتی داشتیم، یک روز ایشان طی یک تماس تلفنی از طرف آقای بهشتی به من پیغام داد که با ایشان تماس بگیرم.من هم تا آن وقت ایشان را ندیده و تلفنی هم با ایشان صحبت نکرده بودم. به آقای قدوسی گفتم ایشان که به قم میآید پس خوب است که همین جا با ایشان دیداری داشته باشم ولی ایشان گفتند آقای بهشتی چنین گفته. چنین برخوردی با طبع من سازگارنبود و از طرفی میخواستم با ایشان و امثال ایشان آشنا شوم ولذا بعد از مقداری تامل به ایشان تلفن کردم وایشان بعد از احوال پرسی از من خواست که برای دیدار ایشان به تهران بروم. به ایشان گفتم شما که به قم میآئید پس خوب است که همینجا خدمت شما برسم.ولی ایشان این پیشنهاد را نپذیرفته و قاطعانه گفتند آمدن من به قم برای کارهائی است که برنامه آن از قبل تنظیم شده.ایشان از مؤسسین مدرسه حقانی بود و هر دو هفته یکبار به قم میآمد. من که طلبه نجف بودم و با برخودهای ساده علمای آنجا خو گرفته بودم از این برخورد ناراحت شدم ولی چون برای پیشبرد اهداف خود مایل به ارتباط با این اشخاص بودم،این ناراحتی را تحمل کرده و برای دیدار باایشان به تهران و به منزل ایشان در قلهک رفتم. مذاکرات آن جلسه را به یاد ندارم ولی واضح بود که این جریان برای ایجاد ارتباط با من و مدرسه رسالت آنهم از موضع قدرت بود و من هم با کمی ترس و احتیاط این ارتباط را پذیرفتم. البته همیشه خود را تا حدودی ملامت میکردم که چرا ارتباط با ایشان را به این سادگی شروع کردم.
چند سال بعد،در یک ماه رمضان تابستان که دماوند بودم ضمن یک تماس تلفنی از ایشان وقت ملاقاتی خواستم. ولی بر خلاف روال معمول که محل دیدار،منزل ایشان بود این دفعه محل ملاقات را جای دیگری که نزدیک میدان انقلاب بود تعیین کردند. گفتم من بعد از دیدار باشما باید قبل از ظهر به قم برسم و اگر به آنجا بیایم بعد از دیدار با شما نمیتوانم پیش از ظهر به قم برسم ولی ایشان با قاطعیت پاسخ دادند که به همین آدرس که میگویم بیا. وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم آنجا مؤسسه امیرالمؤمنین(ع) و متعلق به آقای موسوی اردبیلی است ومتوجه شدم که منظور ایشان از تعیین این محل برای ملاقات این بوده که من با آقای موسوی که دوست دیگر ایشان بود، با هم آشنا شویم.
شهید بهشتی که مدیری بسیار با هوش،بسیاربا قدرت،بسیارقاطع و کاملا با نزاکت وبا انضباط بود،از همان سالها ، با دوستان و آشنایان خود مانند یک رئیس مسلّم الریاسه برخورد میکرد وبا برخوردها و صحبتها و ریاست مداریهای ظریف و احیانا قاطع، رهبری و مدیریت خود را تثبیت میکرد و به آن پر و بال میداد. مسلما این گونه برخودهای ایشان به دلیل جاه طلبی و خود پسندی زیاد نبود بلکه راه کار را همین میدانست و تا حدودی هم حق داشت. هر چند در مواردی هم زیاده روی کرد. خدا او را غریق رحمت خود بگرداند.
مطلب دیگر اینکه مرحوم بهشتی وقتی متوجه شد که مرحوم حاج عباس تحریریان ماهیانه مبلغی به مدرسه رسالت مساعدت می کند، قاطعانه و بدون اینکه من فرصت اظهار نظر داشته باشم گفت ایشان از رفقای من است، از این تاریخ به بعد، مبلغ پرداختی ایشان را به اضافه مبلغی که خودم متعهد میشوم شخصا و یکجا به مدرسه رسالت ماهیانه پرداخت میکنم.از آن تاریخ ایشان عملا در مدرسه رسالت شریک شد. ظاهرا مبلغ آقای تحریریان سه هزار تومان ومبلغ ایشان دوهزار تومان بود که جمعا ماهیانه مبلغ پنج هزار تومان از جانب خود وایشان میپرداخت.و احتمال دارد که کل این مبلغ سه هزار تومان بوده نه پنج هزار تومان.
مرحوم حاج عباس تحریریان از سرمایه داران مذهبی تهران، از جمله صاحب کارخانه خودکار بیک و یکی از شرکای شهرک سالاریه قم بود که به منظور مساعدت به خانوادههای زندانیان تاسیس شده بود.ایشان به بسیاری از مؤسسات مذهبی، انقلابی و غیر انقلابی مساعدت میکرد و خود ایشان بعد از انقلاب گفت که من با همه بودم. ایشان دو ساختمان وسیع در شهرک سالاریه قم داشت که پیش از انقلاب در اختیارمدرسه الهادی بود. این مدرسه که وابسته به دار التبلیغ بود توسط شاگردان شهید صدر اداره میشد.بعد از انقلاب یکی از آن دو ساختمان در اختیار آکادمی علوم اسلامی قرار گرفت که توسط آقای شرعی و آقا منیر حسینی شیرازی اداره میشد و دیگری در اختیار مدرسه عالی قضائی و فرهنگی طلاب حوزه علمیه قرارگرفت که خودم هم یکی از اعضای هیئت مدیره آن بودم. این مدرسه بعدا تبدیل به دانشگاه قم شد.
آقای تحریریان شخصی با همت و انقلابی بود و در کارهای خیریه قبل و بعد از انقلاب فعالیت وهمکاریهای گستردهای داشت و من میتوانستم با همکاری ایشان مؤسسه وسیعی تاسیس نمایم ولی ملاحظاتی در کار بود که سد راه این همکاری میشد.بعد از انقلاب هم یک روز به منزل من آمد و آمادگی خود را اعلام داشت ولی من در آن ایام از طرف جامعه مدرسین تحت فشار بودم که تمام وقت خود را در اختیار آنها بگذارم که همکاری با آنها هم ادامه نیافت.
واسطه آشنائی و ارتباط من با مرحوم تحریریان آقای دشتیانه بود. حجت الاسلام دشتیانه ازروحانیون با سابقه تهران و امام جماعت مسجد الرسول نازی آباد و در اوائل انقلاب از اعضای جامعه روحانیت مبارز بود.پس از مدتی آقای تحریریان به من گفت آقای دشتیانه مایل است یکی از اعضای هیئت مدیره یا مؤسس مدرسه رسالت باشد.من این پیشنهاد را با مرحوم بهشتی در میان گذاشتم ولی ایشان درپاسخ به این پیشنهاد گفتند من معنی کلام رفقای خودم را بهتر می دانم، منظور آقای تحریریان این است که خودش عضو هیئت مدیره باشد نه آقای دشتیانه. این پیشنهاد در همینجا مسکوت ماند و در باره عضویت خود آقای تحریریان هم صحبتی مطرح نشد.
در سال های بعد شهید بهشتی بارها از من میخواست که هدف خود از تاسیس مدرسه رسالت را برای او بنویسم و من در جواب میگفتم هدف خاصی ندارم منظور من فقط این است که شرائط مساعدی برای جوانان و نوجوانانی که برای تحصیل علوم دینی به قم میآیند را فراهم سازم و این مدرسه جزئی از حوزه است ولی ایشان به این پاسخ قانع نمیشد و اصرار داشت که من درباره این مطلب چیزی بنویسم و در اختیار ایشان بگذارم.
تا اینکه در سال ۱۳۵۵ یک روز که در منزل ایشان در تهران بودم، کتاب مغز متفکر جهان شیعه را به من داد و گفت این کتاب را مطالعه کن و نظر خود در باره آن را برای من بنویس. من هم نگاهی به کتاب انداخته و گفتم این کتاب هم مانند کتاب شهید جاوید جنجال بپا خواهد کرد.ایشان گفت ما به این نتیجه رسیدهایم که بعد از کتاب شهید جاوید به خاطر کتاب دیگری جنجال بپا نخواهد شد. من هم این کتاب را از ایشان گرفته و مطالعه کردم و به منظور ایشان از دادن این کتاب و تقاضای نوشتن نظر خود هم پی بردم و تا حدود زیادی هم با ایشان هم عقیده بودم ولی چیزی در باره آن ننوشتم. چون از نوشتن عاجز بودم به خصوص در باره چنین مطالبی که بسیار حساس و ظریف و طرح آنها توام با محذورات بسیار و پیچیدهای است. دلیل ننوشتن هدف از تاسیس مدرسه رسالت نیز همین بود نه چیز دیگری که شاید به ایشان القا شده بود.
درسالهائی که مدرسه رسالت را اداره میکردم با شهید قدوسی،مدیر مدرسه حقانی، دیدارها و مذاکراتی داشتیم صحبتهای ما غالبا درباره امور مربوط به مدرسه و تعلیم وتربیت و امور حوزه بود. مدرسه حقانی زیر نظر جمعی اداره میشد که یکی از آنها شهید بهشتی بود ولی من در اداره مدرسه رسالت شریکی نداشتم و شهید بهشتی هم که قسمتی از بودجه آن را میپرداخت در برنامه ریزی و اداره آن دخالت نمیکرد و مذاکرات ما درباره مسائل کلی مدرسه و تعلیم و تربیت بود و گاهی اوقات به اختیار خودم در باره بعضی مسائل با ایشان مشورت میکردم.
من با هر کدام از این دو نفر یعنی شهید بهشتی و شهید قدوسی دیدارها و مذاکراتی جداگانه داشتم و هردو نفر آنها گاهی از یکدیگر گله و انتقاد میکردند. البته تفاوت بین آنها زیاد بود شهید قدوسی لر بود و مطالب خود را با صراحت لهجه بیان میکرد ولی شهید بهشتی بسیار با ملاحظه و در حد ضرورت و به صورت ایماء واشاره گاهی اوقات ناراحتی خود را اظهار میداشت. ولی من هیچ وقت گله یکی از آنها را به دیگری منتقل نمیکردم و نمیخواستم باعث کدورت بین آنها شوم و در این امر تصمیم قطعی داشتم وهمیشه به آن پایبند بودم.
این روش تا چند سال ادامه داشت تا اینکه یک روز در منزل شهید قدوسی نشسته بودیم وصحبت شهید بهشتی به میان آمد. ایشان گفت آقای بهشتی بعد از رفتن به آلمان عوض شده و ایشان آن بهشتی سابق نیست. پرسیدم چه طور؟ گفت ایشان میگوید ما مجوزی برای لعن خلفا نداریم.من گفتم این که نظر صحیحی است و ایشان درست میگویند چون واقعا دلیلی برای این کار وجود ندارد مضافا بر اینکه مضراتی هم در پی دارد.ایشان به فکر رفت و چند لحظه به من خیره شد و گفت عجب! پس شما هم با ایشان هم فکر و هم سلیقهاید گفتم بلی من در این مسئله با ایشان هم عقیدهام.
چند ماه بعد از این جریان ظاهرا در اوائل سال ۱۳۵۶ که فضای جامعه حالت انقلابی به خود گرفته بود، یک روز شهید بهشتی از مدرسه حقانی به من تلفن کرد و از من خواست که به آنجا بروم. وقتی وارد آنجا شدم ایشان مشغول صحبت با آقای جوادی آملی بود و بعد که از صحبت با ایشان فارغ شد، آمد و روی صندلی کنار من نشست و بدون مقدمه، دسته چک خود را در آورد و کلیه بدهی خود وآقای تحریریان از سال گذشته را یکجا پرداخت کرد و گفت امسال هم با هم تعهدی نداریم و دیگر چیزی نگفت. من هم از ایشان چیزی نپرسیدم و از دلیل این این برخود هم جویا نشدم و ارتباط و همکاری من با ایشان قطع شد.
در زمستان سال ۱۳۵۹ که امام جمعه بوشهر بودم شهید بهشتی به بوشهر آمد و پیش از خطبههای نماز جمعه به سخنرانی پرداخت. ایشان در آنوقت رئیس دیوان عالی کشور و رئیس قوه قضائیه بود. سخنرانی ایشان حدود یک ساعت و نیم طول کشید و محور اصلی سخنان ایشان انتقاد به آقایان بنی صدر و بازرگان و همفکران آنها بود و از آنها به عنوان برادران یاد میکرد و میگفت اینها می گویند ما چرا سر به سر امریکا بگذاریم.
بعد از سخنرانی ایشان من ضمن خطبه کوتاهی گفتم انتقاد مایه حیات و رشد جامعه است همانطور که آب مایه حیات و رشد موجودات زنده است ولی همانطور که آب وقتی از سر بگذرد ممکن است باعث مرگ شود انتقاد نیز وقتی از حد بگذرد ممکن است باعث مرگ شود. و سؤالی هم درباره قوه قضائیه مطرح کردم که ایشان در همان وقت جواب دادند و من هم جواب ایشان را برای نماز گزاران خواندم.
ایشان یکی دو روز در بوشهر ماند وچند بار در باره مسائل کشور و مسائل استان با هم صحبت خصوصی داشتیم. ولی در باره همکاریهای سابق و دلیل قطع آن به صراحت صحبتی به میان نیامد. اما از نحوه برخوردهای ایشان متوجه شدم که از من تصور و برداشت دیگری داشته و ظاهرا دوستان فتنهگر خودمان برای ایجاد تفرقه بین ما به ایشان القا کرده بودند که من طلبه نجف و از شاگردان آیت الله خوئی ومتحجرم وبا افکار و اهداف انقلابی میانه خوبی ندارم. من هم به صراحت چیزی به ایشان نگفتم ولی خودش به خلاف واقع بودن این مطلب پی برد و رابطه بین ما اصلاح شد و باهم به تهران برگشتیم و در هوا پیما در ضمن صحبت گفت بنی صدر رفتنی است و بعد، از من خواست دیدار دیگری با هم داشته باشیم که چند روز بعد به دیوان عالی کشور رفته و باهم صحبتی داشتیم.
نکته دیگر در ارتباط با این سفر اینکه،ناخدا افضلی فرمانده نیروی دریائی در فرودگاه مهر آباد به استقبال ایشان آمده بود و به خیال اینکه من با شهید بهشتی در مسائل سیاسی اختلاف نظر دارم برای اینکه خودرا به ایشان نزدیک کند در مقابل ایشان به من بی اعتنائی کرد. البته من پیش از این هم تا حدودی به ایشان ظنین شده بودم چون در اولین برخورد خیلی به چشم من خیره شد که من هم متقابلا به چشم ایشان خیره شدم و واضح بود که این نگاه حالت تفتیش داشت و میخواست فکر و روحیه و موضع مرا شناسائی نماید. این ناخدا افضلی در جریان کودتای نوژه یا در جریان کشف اعضای حزب توده در ارتش اعدام شد.