در سال ۱۳۵۸، حدود یک سال بعد از پیروزی انقلاب، وقتی که عضو هیئت مدیره و مدیر عامل جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بودم ، آقایان مؤمن وطاهری خرم آبادی و مرحوم ربانی املشی نیز از اعضای هیئت مدیره بودند. اینها از اعضای اصلی و مؤسس حزب جمهوری اسلامی در قم بودند و به همین دلیل با هم هماهنگی و ارنباط خاصی داشتند و سیاست و کار های مورد نظر خود را دنبال می کردند. و در وقتی که در جمع ما بودند نیز باخود بودند. یک روز از این رفتارشان گله کردم و گفتم از رفتار شما چنین برداشت میشود که شما با سایر اعضا از جمله من، همدلی ندارید و گویا ما را خودی نمیدانید. دلیل این رفتار چیست؟ و اگر بنا باشد ما چنین اهداف گسترده و بلندی دنبال کنیم باید همکاری و هماهنگی بیشتری داشته باشیم. بعد از تبادل چند جمله، از من پرسیدند با ما همکاری میکنید؟ گفتم چرا نکنم؟ من برای همکاری به اینجا آمدهام. بعد از یک تامل گفتند ما ساعت ۸ صبح در مسجد رفعت مباحثه داریم شما فردا صبح بیا آنجا تا با هم صحبت کنیم.
پرسیدم چه مطلبی مباحثه میکنید؟ گفتند مکاسب. باکمال تعجب گفتم در این شرائط حساس و بحرانی با این همه کار و اهداف بلند، وقت خود را صرف مطالعه و مباحثه مکاسب می کنید؟ گفتند بلی ما با هم مکاسب مباحثه میکنیم. هر چند باورش برایم سخت بود ولی چیزی نگفتم و در موعد مقرر به مسجد رفعت رفتم. پس از تعارف و احوال پرسی به ذهنم خطور کرد که این جلسه، جلسه مباحثه نیست بلکه جلسه سیاسی خصوصی است که برای مخفی نگه داشتن آن، به عنوان جلسه مباحثه مکاسب بر گزار میشود. اینها رابط و هماهنگ کننده بین دفترحزب جمهوری اسلامی درقم و جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و جامعه روحانیت مبارز تهران بودند. پیش از انقلاب، مخفی نگه داشتن جلسات که خبر آن به سازمان امنیت رژیم پهلوی نرسد امری عادی بود ولی بعد از انقلاب برگزاری جلسات سیاسی به طور سری و پنهان نگه داشتن جلسات از دوستان و همکاران برای من قابل توجیه نبود و تصور میکردم ما دیگر دشمن و مخالفی در بین خود نداریم که لازم باشد کارهای خود را با پنهان کاری انجام دهیم . پس از تبادل چند جمله مقدماتی، من انتظار داشتم آنها پیشنهادی برای همکاری مطرح نمایند و در باره آن مذاکره نمائیم. ولی بر خلاف انتظار آنها ساکت نشسته و طوری به نگاه میکردند که پیشنهاد همکاری را من باید مطرح کنم. حدس زدم که آنها چون میخواهند از موضع قدرت و بالا با من همکاری کنند و من مطیع آنها باشم، میخواهند متقاضی همکاری، من باشم نه آنها . ظاهرا به همین دلیل بود که پیش از پیروزی انقلاب و در زمان مبارزه با رژیم گذشته، از من نمیخواستند که اطلاعیههای انقلابی مدرسین را امضا کنم با اینکه پیامهای محرمانه کتبی و شفاهی آنها به استانهای خوزستان و بوشهر و گاهی بعضی جاهای دیگر توسط من ارسال میشد . مضافا بر این بسیاری از آنها در مرسه من یعنی مدرسه رسالت تدریس میکردند و کاملا با هم هماهنگ و مرتبط بودیم . به همین دلیل من از آنها انتظار همکاری صادقانه و شفاف داشتم و چنین برخوردهای سیاست کارانه ای از آنها یرایم غیر قابل انتظار بود.در اثر این برداشت از رفتار و سکوت آنها، که مرا رنج میداد، متقابلا من هم سکوت اختیار کردم و چند دقیقه از جلسه به سکوت و انتظار سپری شد تا اینکه بالاخره آقای مؤمن تاب تحملش تمام شد و از کوره در رفت و عصبانی و سرخ شد و چند بار با صدای بلند گفت: کارها را خودمان میکنیم، احتیاج به کسی نداریم . واز این قبیل صحبتها. من خندیدم و بعضی دیگر هم خندیدند و پس از آرام شدن ایشان یکی از آنها گفت این جلسه بدون مطالعه قبلی بود و پیشنهاد کرد جلسه دیگری در محل کار داشته باشیم . و این جلسه بدون هیچ مذاکرهای در باره همکاری پایان یافت. شب همان روز یا شب بعد، در محل کار، دور یک میز نشستیم که با هم مزاکره کنیم ولی با کمال تعجب همان وضعیت جلسه قبل تکرار شد و من منتظر ماندم که آنها شروع به صحبت کنند و متقابلا آنها هم منتظر ماندند که من شروع به صحبت کنم و هیچ کدام از ما از موضع خود تنزل نکرد و این جلسه هم با انتظار و سکوت طرفین پایان یافت ولی این دفعه بر حسب ظاهر خشم و عصبانیتی از کسی بروز نکرد ولی در تمام سالهای بعد، از من ناراحت بودند. و تصور میکنم علت اصلی اینکه شورای نگهبان در انتخابات دوره دوم مجلس خبرگان رهبری صلاحیت مرا تایید نکرد همین ناراحتی و خشم بود. هر چند که عدم قبولی در امتحان شفاهی را بهانه قرار دادند. و دلیل تبلیغات و شایعات وسیعی که در انتخابات دوره سوم مجلس شورای اسلامی علیه من به راه افتاد نیز همین بود. که میخواستند مرا وادار به تسلیم نموده و در استخدام خود در آورند یا طوری از صحنه خارج سازند که به طور مستقل هم نتوانم کار کنم. البته من همکاری با سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که محترمانه از من دعوت کردند نیز نپذیرفتم .که آنها هم از من ناراحت شدند.
خاطره دیگری در همین راستا:
در سالهای ۱۳۶۱ تا اواسط ۱۳۶۳ که عضو و مسئول دبیر خانه مرکزی ائمه جمعه سراسر کشور بودم بسیاری از ائمه جمعه با دفاتر حزب جمهوری اسلامی در شهرستان ها اختلاف داشتند و ما برای حل این اختلافات اقداماتی انجام میدادیم ولی به نتیجه قابل توجهی نمیرسیدیم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که این موضوع را با مسئولین رده بالای حزب مطرح کنیم. در آن زمان حزب جمهوری اسلامی در اوج قدرت بود و حزب رقیب آن یعنی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در اثر شهادت مرحوم مطهری ضعیف شده بود. پس از تماسهای مکرر با دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، آنها این امر را به مسئول امور استان ها که آقای دری نجف آبادی بود ارجاع دادند. ایشان ظاهرا در هفته یک روز به دفتر حزب جمهوری اسلامی در قم میآمد. دفتر دبیر خانه چند بار جهت تعیین وقتی برای ملاقات با آقای دری با دفتر حزب در قم تماس گرفت ولی نتیجه ای به دست نیامد تا اینکه یک بار خودم با دفتر حزب تماس گرفتم. در جواب من گفتند آقای دری وقتشان پر است و نمیتوانیم برای شما وقت خاصی تعیین کنیم . شما در فلان وقت بیایید اینجا ما تلاش میکنیم در بین وقتهای تعیین شده برای کار های ایشان، فرصتی برای دیدار شما با ایشان پیدا کنیم.
این گونه برخوردها در بین افراد وابسته به حزب جمهوری اسلامی حتی در بین افراد رده پایین آنها متداول و عادی شده بود که میخواستند با این کارها به اصطلاح خود را بالا بکشند و دیگران را به تسلیم در برابرخود وادار نمایند و همین امر باعث اختلافات فراوانی در سطح کشور شده بود و عمده اختلافات آنها با ائمه جمعه هم به همین دلیل بود.