در سال ۱۳۵۰ که ساکن تهران بودم گاهی اوقات عصرها می رفتم دانشکده الاهیات که در چهار راه سرچشمه بود و در اطاق مرحوم مطهری می نشستم. گاهی اوقات ایشان در همان اطاق برای بعضی دانشجویان که در حال گذراندن دوره دکتری بودند درس می گفت. و گاهی اوقات دانشجویان را برای نوشتن رساله راهنمائی می کرد. در اوقات فراغت هم در باره اوضاع جاری و مسائل مربوط به خودمان با هم صحبت می کردیم.
یک روز گفت من وقتی کتاب داستان راستان نوشتم بعضی به من انتقاد کرده و گفتند داستان نویسی شایسته شما نیست. ولی من با نوشتن این داستان ها یک هدف دنبال می کردم. و در ادامه توضیح داد و گفت من به این نتیجه رسیده ام که ما نمی توانیم کاری کنیم که مراجع تقلید اصلاح و تغییری در وضع خود ایجاد نمایند که به مسائل اجتماعی و اوضاع زمانه بیشتر توجه نمایند. و دیدیم که اینها معمولا در صدد جذب و رضایت مقلدین و عوام اند. به عبارت دیگر اینها مقلد مقلدین خودشان هستند و اگر مقلدین تغییر کنند و انتظار بیشتری از آنها داشته باشند اینها هم به تبع آنها تغییر می کنند. بنا بر این باید کاری کنیم که مقلدین تغییر کنند تا زمینه و شرائطی برای تغییر وضع مراجع تقلید فراهم شود. و در راستای همین هدف بود که به نوشتن کتاب داستان راستان پرداختم.
این کتاب نکات قابل توجه و احیانا فراموش شده ای از بزرگان صدر اسلام را یاد آوری کرده و تاثیر قابل توجهی در دیدگاه و طرز تفکر جامعه نسبت به تاریخ صدر اسلام به جا گذاشت. و بارها چاپ و توزیع شد.