در اوایل دهه ۱۳۴۰که تقریبا ۲۲ ساله بودم با مرحوم آیت الله شهید مدنی در ارتباط بودم و ایشان از بی توجهی به احکام اسلام و رواج منکرات در جامعه به شدت رنج میبرد و برای امر به معروف و نهی ازمنکر و تطبیق و اجرای احکام اسلام بسیار پر تلاش بود و دیگران را به همفکری و همکاری در این زمینه دعوت میکرد و ارتباط من با ایشان هم به خاطر همین موضع ایشان بود. ولی من بیش از هر چیزی از نا به سامانی اوضاع خود حوزه وعدم انسجام بین خود علما رنج میبردم ازجمله نماز جماعتهای متعدد و هم زمان در کنار هم در صحن حضرت امیرالمؤمنین (ع) که حدود ۱۲ نماز جماعت مغرب و عشا در آنجا برگزار میشد که یکی از آنها نماز جماعت مرحوم آیتالله حکیم بود و این وضع، ظاهر زنندهای داشت. و اکثرکسانی که برای زیارت مرقد حضرت امیر المؤمنین(ع) به آنجا میآمدند حتی بعضی از اهل سنت که گاهی اوقات برای زیارت میآمدند این وضعیت را میدیدند.
به همین دلیل یک روز وقت نماز مغرب مرحوم آیتالله مدنی را بردم به صحن و این وضع زننده را به ایشان نشان دادم ایشان با نگاه تاسف بار و با لبخندی که برای دلجویی از من بر لب داشت گفت چه کار میتوانیم بکنیم؟ و بعد ایشان برای نماز به مسجد خضرا رفت و من به مسجد طوسی.